بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه… از خواب بیدار شدم و برای شروعِ کار در نیمه ی دومِ روز لباس پوشیدم. در کمپ را که باز کردم، هوای گرم و شرجی به صورتم خورد… به طرفِ دفتر ایمنی راه افتادم… جلوی دفتر شلوغ بود. چند نفر از پرسنل ایمنی با هم حرف میزدند. آتش سوزی… انفجار… همین کلمه ها را شنیدم… یا خدا باز چی شده؟! صحبت از معدن سنگ فدک بود…
مهندس زاهدانی ازم خواست که خودم را سریع به محل حادثه برسانم تا آنها هم آمبولانسها را برای آمدن خبر کنند. دویدم سمتِ اتاقِ راننده ها و سید را صدا زدم. زود حاضر شد و سریع به سمتِ معدن حرکت کردیم. معدن در نزدیکی بندر طاهری بود. سید مسیر را با سرعت خیلی زیاد راند. هنوز هر دو مان خواب آلود و کسل بودیم.
از جاده ی اصلی وارد مسیر خاکی معدن شدیم. جلوی در نگهبانی ایستادیم. سید دهن باز کرد که: هیچ کس تو کیوسک نیست. گفتم: بریم جلو شاید رفتن بالاتر. به حرکت ادامه دادیم. تو مسیر هیچ کس نبود. اطرافِ کمپ کارگری و دفتر اداری معدن هم کسی را پیدا نکردیم. سید گفت: چرا هیچ کس نیست؟ گفتم: نمیدانم! بهتره بریم سینه ی کار. مسیر را ادامه دادیم تا جایی که جاده ی خاکی تمام شد. به سینه ی کار رسیده بودیم، ولی آن جا هم خبری نبود. از ماشین پیاده شدیم.
– نکنه اشتباه اومدیم. مطمئنی که معدن فدک بود؟ شاید جای دیگری بوده.
= نه بابا، خود مهندس گفت. وایسا یک بیسیم بزنم.
بیسیم کار نمیکرد. فاصله ی زیادی از آنتن مرکزی عسلویه داشت. چاره ای نبود. پیاده چند قدم جلو رفتم و صدا زدم… خبری از کسی نبود…. برگشتم سمتِ سید و گغتم: فکر کنم اشتباه اومدیم بیا برگردیم. اینجا که اصلاً خبری نیست… سید! سید حواست کجاست؟
سید به یک نقطه خیره شده بود…. چشماش گردِ گرد شده بود… برگشتم سمت نگاهش… توی گودال جنازه ی یک آدم بود، بدون سر، بدون دست، یک پا کاملاً قطع شده بود و پای دیگه هم از زانو، شکمش باز شده و روده هاش بیرون ریخته بود… تاب نیاوردم و برگشتم سمت سید.. هنوز مات بود… تکانش دادم و گفتم: زود باش بریم!
راه افتادیم سمت ماشین. سرم را پایین انداخته بودم که تازه متوجه شدم که زیر پایم تکه های گوشت و استخوانِ ستون فقرات دیده میشود… ستون فقراتم تیر کشید و یک لحظه پایم جلو نرفت….
خواستیم سوار شویم که صدای آمبولانس آمد …
گروه آتشباری برای انجام انفجار ظهر وارد معدن شده بودند. دو نفر از آنها مشغول نصبِ چاشنی های انفجاری به دینامیتها میشوند. نفر سوم ده پانزده متری از محل دور بوده است. احتمالا یک اشتباه در جا زدنِ چاشنی باعث انفجار دینامیت میشود. دو نفر اول کاملاً از بین رفته بودند. تکه های گوشت و استخوان روی یکی از تپه ها را به اسم یک نفر و تکه های گوشت و استخوان تپه ی مقابل را به اسمِ نفر دوم جمع کردند. فرد سوم هم که ده پانزده متری دور از حادثه بود، همانی بود که جنازه اش را توی گودال دیدم. نفر چهارمی هم وجود داشت که با فاصله ی سی متری از حادثه، به خاطر موج انفجار پرتاب میشود و با سر به یک سنگ میخورد. یکی از چشمهایش از حدقه میزند بیرون. با همان وضعیت وخیم، خودش را به آمبولانس که کمی پایینتر از آماده باش ایستاده، میرساند. اما او هم مثل سه نفر دیگر جانش را از دست میدهد.
این اتفاق درست در مرداد ماه سال ۱۳۸۵ افتاده … حالا چند سال از این ماجرا میگذرد و من بارها تکه های گوشت و استخوان را سر جایشان گذاشته ام و هی پرسیده ام چرا به حوزه ی آموزش و مهارت این همه بی توجهی میشود؟ عدم توجه به آموزش مداومِ کارگران درباره ی مسائل ایمنی و کم توجهی مسئولینِ کارگاهی به جایگاهِ ایمنی و اولویت نداشتنِ تدابیر ایمنی تا کی میخواهد باعثِ بروز چنین حوادث وحشتناکی در پروژههای عظیمِ کارگاهی کشور شود؟
چه تلخ!ممنون که از عمق فاجعه نوشتید.